آرمانآرمان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
آرمینآرمین، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

❤آرمان وآرمین❤

آرمان وآرمینم داشتن شمایعنی تمام خوشبختی

بالاخره شد👍

دوستان گلم ببینیدپروفایلم عکس دارشد😄😄😄هزاربارامتحان کردم  ونمیشدوبالاخره همین الان موفق شدم.یه دست وهورابرای طاهره👏👏بازم دست بزنین .صدای دستاتونونمیشنوم👏👏👏
13 مرداد 1398

مامان بزرگ درمسجدالحرام

امروزبه مامان بزرگ زنگ زدم وطبقه بالای مسجدالحرام بودن.گفتن یه سلام به حضرت اسماعیل وهاجروهمه پیامبرای مدفون درمسجدالحرام بکن،خ احساس خوبی داشت🤗واینکه به لطف خداودعای شمادوستای گلم،حال مامانم کلی بهتربودوصداشون خ خوب بود.برای دفعه چهارم داروهاشون روعوض کرده بودن  وخداروشکرکه بهترن.خدایاهمه مریضاروشفابده.   چندتاعکس ازآرمین وآرمان ...
12 مرداد 1398

خدایامواظب مامان بزرگ باش

امروزبامامان بزرگ باایموصحبت کردم،قیافه شون کاملا مریض بودواحساس کردم خ لاغرشدن.هم تنهاهستن وهم مریض وهم ازهم اتاقی هاشون دلخور.خ ناراحتم چون من به سفرراضیشون کردم،استارت این سفررومن زدم،من مقصرم😔نمیدونم چیکارکنم.اصن چیکارمیتونم بکنم؟؟؟میخواستم که به مامان خوش بگذره،هنوزکلی ازسفرشون باقی مونده ومجبورن این وضعیت روتحمل کنن.خدایامامانم روبه تومیسپرم،مواظبش باش که مریض نباشه وغصه نخوره.نزارکسی اذیتش کنه.ازناراحتی خوابم نمیبره.....
10 مرداد 1398

جشن عروسی

امروزجشن دامادی پسرعموی آرمان وآرمینه.دیروزتاآخرشب مهمون داشتم وکلی هم مربای آلبالودرست کردم وبه تمام معنی هلاک شدم.امروزکاراموبرای جشن انجام دادم وتونستم به مامان بزرگ زنگ بزنم که گفتن آنفولانزاگرفتن.ازدیروزمدام نگرانشون بودم ونگوکه مریض بودن که اینقددلواپس بودم.امیدوارم زودترخوب بشن وهمچنین آرمین توجشن پسرخوبی باشه،به هزارزحمت خوابوندمش که توجشن خوابش نیادوبتونیم بریم عروس کشون😁       اینم آرمین لالایهویی💓 شبم رفتیم عروسی که خ خوش گذشت وآرمین کوچولو تموم بچه هاروبوس میکرد😍وآرمانم کلی به خاطرفشفه هاوآتیش بازی ذوق کرد. بعدشم عروس کشون که ازعروسیم بهتربود(من عاشق عروس کشونم) .جای همه خالی.اینم آرمینی که خ خوابش میادقبل ازعروس کشون ...
7 مرداد 1398

تولدخاله عصمت

امروز۳مرداد،تولدخواهرعزیزم عصمته (مامان غزل عسلی).آرمان برای خاله ژله درست کردوبه خاله نگفتیم که میریم خونه ش،سرراه ازقنادی شادی نزدیک خونه که واقعاکیکهاش خوشمزه س یک کیک به سلیقه آرمان خریدیم ورفتیم خونه خاله.عصمت ازدیدنمون خوشحال شدچون فکرنمیکردکه بریم خونه شون.شب هم پیتزاسفارش دادن وبردیم پارک وجای دوستان خالی، اونجانوش جون کردیم.توپارک هم باایموبامامان تصویری صحبت کردیم.آرمان هم اسکیتاشوآوردوکلی بازی کردوالبته دوبارزمین خورد.وآرمین هم مثل همیشه شیطنت میکردوبه همه جاسرک میکشید.غزل خاله هم بااینکه ازساعت خوابش گذشته بود،خ دخترخوبی بودوبه خاطرتولدمامانش تحمل کردوگریه نکرد.امروزآرمین فسقلی هم کارجدیدیادگرفته وازمبلای استیل هم دیگه میتونه بالا...
4 مرداد 1398

خیلی ناراحتم😔

امروزصبح به مامان زنگ زدم.صداشون خ ناراحت بود.پرسیدم ازهم اتاقیاتون ناراحتین؟گفتن مدینه حال وهوای خودشوداره ومکه حال وهوای خودشوداره.گفتن ازخداخواستم که یه بارزیارت دسته جمعی قسمت بکنه.ازحرفهای مامان فهمیدم که مامان ازهم اتاقی هاشون ناراحتن.مامان آدم پرتحملیه ولی نمیدونم چیکارکردن که اینقددلخوره.خیلی خیلی ناراحتم😔😔😔 وگریه کردم که دستم به مامانم نمیرسه ونمیتونم کاری براشون بکنم.واینکه کلی ازسفرشون باقی مونده.خدایامامانم توخونه ی تومهمونه،  نزار دل مهربونش غصه داربشه یاکسی اذیتش کنه.
3 مرداد 1398